گفتگو با “جایلز دولی “عکاسی که دنیارا متفاوت می بیند.
جایلز دولی ( Giles Duley ) دوازده سال پیش دنیای شهرت خود را رها کرد تا به درد و رنج انسانها بپردازد اما در سال ۲۰۱۱ زمانی که در افغانستان بود در انفجار مین هر دو پا و یک دستش را از دست داد.
اما از ان موقع تا حالا با غلبه بر دشواریها نه تنها به زندگی ادامه داد بلکه به کار هم برگشت و دوباره به افغانستان سفر کرد.
وی هنوز عکاس است اما آیا جهان را از دریچه لنز متفاوتی می بیند؟
پای صحبت عکاسی می نشینیم که از دوربینش برای ثبت وقایع زندگی افراد دیگر استفاده کرد.
اما داستان زندگی خودش از همه جالب تر است.
با یک سوال ابتدایی شروع میکنم به نظر میرسه در طول دوران فعالیت حرفه ای تون عکاسی به نوعی به کارتان هدف و معنا داده ، میشه توضیح بدین که برای شما عکاسی چه معنایی دقیقا داره؟
درواقع عکاسی همه چیز من هست.
من در دوران مدرسه مشکلات زیادی داشتم ، دیستکسیا داشتم و به همین دلیل یک سال عقب افتادم.
در ۱۸ سالگی با عکاسی آشنا شدم و برای اولین بار با دوربین عکاسی راهی برای برقراری ارتباط با جهان پیدا کردم.
از آن موقع به بعد عکاسی برام مهمترین چیز بوده است.
به خاطر اتفاقی که براتون افتاد یه مقدار سخته که آدم بگه عکاسی به اندازه خودت برات مهمه ولی با خوندن در باره زندگی شما و کارهاتون به نظر میرسه براتون اینطور است؟
همانطور که گفتم نمی تونید خود فرد و عکاس رو از هم جدا کنید بنابراین اونا یک نفرند.
روش من برای برقراری ارتباط همینه.
بعد ازمجروحیتم در افغانستان به عکاسی برگشتم، و این برای من حکم بازگشت به زندگی را داشت
این دو موضوع برای من کاملا به هم تنیده شده است.
فکر میکنم به خاطر همین نمی تونیم از صحبت درباره اتفاقی که براتون افتاد اجتناب کنیم چون بخش بزرگی از آدمی که امروز هستید را شکل داده بذارید به فوریه ۲۰۱۱ برگردیم و شما برای ماموریت عکاسی در افغانستان و برای یک سازمان غیردولتی کار می کردید ولی در کنار اون تصمیم گرفتید مدتی از وقتتون رو هم در کنار ارتش امریکا بگذرونید شما با هنگ ۷۵ سواره نظام همراه شده بودید و روی مین رفتید. میشه توضیح بدید چطور این اتفاق افتاد؟
من با آن واحد نظامی همراه شدم تا داستان آنها را روایت کنم.
خیلی مهمه که نشان بدیم یک جنگ فقط بر زندگی مردم عادی تاثیر نمیذاره ،نظامی ها هم در امان نیستند.
خیلی از سربازان امریکایی از خانواده های فقیر به افغانستان آمدند و در گذشته مشکلاتی داشتند و حالا می جنگند.
من می خواستم ماجرای آنها را روایت کنم هدف من نشان دادن صحنه درگیری ها نبود میخواستم نشان بدهم که جنگ چه تاثیری روی آنها دارد.
اما برای روایت این ماجرا باید یکی از آنها می شدم.
این واحد نظامی در خط مقدم در منطقه سنگسر مستقر بود.
هر روز برای گشت زنی می رفتیم و بیشتر روزها هدف کمین شورشیان قرار می گرفتیم.
این منطقه خیلی نزدیک روستایی بود که ملاعمر رهبر طالبان اهل آنجاست.
واقعا جای خطرناکی است و درگیری های زیادی آنجا اتفاق می افتد.
یکی دو روز قبل از آن اتفاق از داخل یک مجتمع کوچک به ما حمله شد ، قرار شد آن مجتمع مورد تفتیش قرار بگیرد تا ببینیم ردپایی از مهاجمان پیدا می شود یا نه؟
آنجا که منتظر بودیم اوضاع نسبتا آروم بود امریکایی ها مشغول بستن منطقه و بحث با سربازان افغان بودند که چه کسانی باید داخل مجتمع بروند و آنجا را بازرسی کنند.
وسط این گفتگوها من برگشتم برای حرف زدن با کسی و به طرف آن رفتم ولی ناگهان پایم را روی یک مین ضد نفر گذاشتم.
یادتان میاد بعدش چه اتفاقی افتاد؟
کاملا ، از هوش نرفتم.
یادمه یک جور احساس بی وزنی داشتم یک جور حرارت سفید مرا در بر گرفت و احساس کردم شناور شدم و بعد روی زمین افتادم.
مثل این بود که توی آب بسیار سرد غوطه بخوری و همه چیز از درونتان بیرون مکیده میشه.
روی زمین دراز کشیده بودم و خودم را گم کرده بودم میتونستم ، ببینم که دست و پاهایم کنده شدند در آن لحظه فکر کردم همه چیز تمام شده.
شما توی حرفایتان چیزی گفتید که وقتی الان بهش فکر میکنم به نظرم فوق العاده میاد و ما را به موضوع علاقه و تعهد شما به عکاسی برمیگردونه ، شما گفتید حتی آن موقع هم با توجه به اینکه به هوش بودم ، دیدم که هنوز دست راست خودم را دارم و به خودم می گفتم هنوزم می تونم عکاسی کنم باورش برام سخته!!
بله ، ببینید نحوه عمل ذهن در چنین وضعیت هایی خیلی عجیبه! یادم میاد که سربازان امریکایی خیلی زود به سراغم آمدند.
امدادگران پزشکی هم رسیدند و مشغول به کار شدند.
من به سرگروهبان متز که فرماندهی گروه را به عهده داشت ، می گفتم که لپ تاپ و کارت های حافظه م را برایم به بریتانیا بفرستد.
او می گفت : حالا الان نگران آنها نباش. ولی من بهش می گفتم مواظب باش پیدایشان کنی و برایم بفرستی. اینکه چطور ذهن آدم در آن لحظات عکاسی را فراموش نمی کنه جالبه.
کمی بعد از آن اتفاق شنیدم که “ژائو سیلوا عکاس مشهور ” که شبیه ما در همون ولایت افغانستان آسیب دیده بود حتی بعد از ، از دست دادن پاهایش هم توانسته به عکس گرفتن ادامه بده ، به او حسودیم شد باید یک چیز مشترکی بین عکس ها باشه.
بله ولی قدری غیر معقول به نظر میرسه!!
بله حتما دیوونگی ست.
آیا فکر کردید که دارید ، می میرید؟
بله در آن لحظه های اول ، من ده سال در سراسر جهان در مناطق جنگی کار کردم .
افرادی را دیدم به خاطر جراحت هایی به مراتب جزیی تر خیلی زود جانشان را از دست دادند به خصوص به خاطر خونریزی.
من می توانستم قسمت هایی از بدنم را روی درخت بالای سرم ببینم ، می دانستم که پاهام را از دست دادم و دستم به شدت آسیب دیده
بدترین چیز این بود که بدنم زیاد حس نداشت
نکته عجیب این بود که وقتی آن وسیله ها برای بند آوردن خونریزی را به بدنم وصل کردند که خیلی هم سفت اینکار را کرده بودند ناگهان درد را احساس کردم آن موقع بود که برای اولین بار امیدوار شدم که ممکن است زنده بمانم با خودم شرط کردم که دو سه دقیقه دیگر باید دوام بیارم.
بعد هلی کوپتر دیگه ای برای بردن من آمد سوار شدن به هلی کوپتر پنج دقیقه زمان می برد به خودم می گفتم سعی می کنم پنج دقیقه یا ده دقیقه دیگر دوام بیارم.
همین طور زمان را خرد می کردم و خورد میکردم و با صدای بلند می گفتم من تو افغانستان نمی میرم ، من تو افغانستان نمی میرم.
شما یه جورایی هم خوش شانس بودید که همه امکانات ارتش امریکا در اختیارتان بود و در اسرع وقت شما را به یه بیمارستان درست و حسابی رساندند. فکر کنم ظرف بیست ، بیست و پنج دقیقه بود که شما را با هلی کوپتر به بیمارستان رساندند!
بله من خیلی خوش شانس بودم نکته جالب دیگه ای که مردم متوجه اش نیستند اینکه من سال ها در جاهایی مثل افریقا کار کردم.
می دانستم که حتی یک تصادف رانندگی کوچک می تواند زندگی ام را تمام کند چون کسی شما را به بیمارستان نمی رساند.
وقتی همراه سربازان امریکایی شدم ، می دانستم اگر اتفاقی بیافتد بهترین خدمات پزشکی در اختیارم خواهد بود.
با توجه به شدت جراحاتم و اینکه سه روز بدنم قطع شده بود اگر به هر جای دنیا حتی به یک مرکز فوریت های پزشکی در لندن برده شده بودم جان به در نمی بردم.
با توجه به اینکه انسان فعالی بودید در مسابقات دوی ماراتن شرکت می کردید و خیلی پر انرژی بودید ، امدادگرهای پزشکی ارتش امریکا جان شما را نجات دادند و نهایتا به بریتانیا بازگردانده شدید و به خاطر عوارض ناشی از جراحی تون ممکن بود بمیرید اما نهایتا زنده موندید و مجبور شدید با این واقعیت که دو پا و یک دستتون رو از دست دادید کنار بیاید ، آیا این قسمت قضیه سخت تر از جنبه فیزیکی اون نبود؟
من ۴۶ روز تو بخش مراقبت های ویژه بودم در اون مدت یکی دوبار از خونواده ام خواسته بودند که برای خداحافظی با من به آنجا بیایند ، واقعا همه چیز به یک مو بند بود فکر می کنم آن مدت خیلی برای اطرافیانم سخت بود اما برای خودم مسئله ساده بود چون آدم همش به خودش میگه باید زنده بمونم ، باید زنده بمونم.
اما دو ماه بعد از خوب شدن جراحاتم بود که متوجه شدم چه اتفاقی افتاده. دو ماه بعد از انفجار برای اولین بار که گفتند دوش بگیرم ، برای اولین بار خودم را تو آینه دیدم آنجا زدم زیر گریه ، داغون شدم.
آدمی را که تو آینه می دیدم رو نمیشناختم ، بهم گفتند به احتمال زیاد دیگر نمیتونم راه برم و قطعا نخواهم تونست زندگی مستقلی داشته باشم.
برای کسی که عادت داشته مستقل و آزاد زندگی کنه مثله پایان زندگیه.
این عکس شماست معلومه که در فضای متفاوت گرفته شده از نگاه من اصلا آسیب پذیر و شکننده نیست ولی راستش خیلی هم قوی به نظر میاد. داستان سیر ذهنی خودتون رو برامون بگید از موقعی که اولین بار جلوی آینه زدید زیر گریه تا جایی که این عکس رو از خودتون گرفتید.
برنامه گرفتن این عکس رو تو همون مراقبت های ویژه ریختم ، می دونستم که مردم سعی خواهند کرد داستان منو روایت کنند ولی مصمم بودم که خودم این عکس رو بگیرم به مجسمه های رومی و یونانی فکر می کردم که چطور دست یا پا ندارند ولی هنوز هم از زیباییشون لذت می بریم.
هنوز هم زیبا هستند.
بله کسی نمیگه چرا این شکسته! من این عکس رو ، مجسمه یونانی خودم می دونم.
دلم می خواست عکسی از خودم بگیرم که قبلا از مردم می گرفتم ، هیچ گاه آنها را در جایگاه قربانی نشان نمیدادم.
چطوری این عکس رو گرفتید؟
دوستم “سایمون” اومد و منو از بیمارستان مرخص کرد اون موقع صندلی چرخ دار داشتم به استودیو رفتیم و با زحمت تونست منو بیاره بالا ، که اونم صحنه خنده داری بود.
بعد به کمک دستگاه های کنترل از راه دور عکس رو گرفتیم. می تونستم تصاویر خودم را روی لپ تاپم ببینم.
شما کسی هستید که به همه جای دنیا سفر کردید زیاد هم اعضای خانواده تان را از نزدیک نمی دیدید ، موقعی که این اتفاق براتون افتاد تازه رابطه تون با نامزدتون شروع شده بود حضور دوستان و نامزدتون جن رابرتسون چقدر در بهبودیتان تاثیر داشت؟
اونا همشون فوق العاده مهم بودند ، خونواده ام ، جن ، دوستانم ، همه کنارم بودند بدون اینکه بخوام زیاد وارد جزییات بشم.
من سابقه طولانی افسردگی شدید داشتم و احساس می کردم کسی دوستم نداره
ولی یادمه موقعی که تو بخش مراقبت های ویژه بودم برادرم نصیحت می کرد که دیگه هیچوقت نگو کسی دوستت نداره!
باید صادقانه بگم همه حمایت فوق العاده ای از من کردند و بدون شک ، این حمایت ها بهم قدرت داد.
بذارید قدری راجع به افسردگیتون صحبت کنیم چون فکر می کنم اون هم به برداشت شما از خودتون به عنوان یک عکاس ربط داره.
شما در ابتدای دوران عکاسیتون خیلی موفق بودید اما احتمالا بعدش احساس کردید که راهتون رو گم کردید و اینو هم نمی دونستید که چرا دارید این کار رو می کنید!؟ به نظر میاد این برداشت از اون نوع عکاسی پر زرق و برق و تجملی ناشی می شد که شما مشغول انجامش بودید. بخش زیادی از کارتون روی مد ، افراد مشهور و صنعت موسیقی بود اما آخر سر به نظر اومد که اعتقادتون به این کار و فضا از دست دادید. چه اتفاقی برای شما افتاد؟
من ده سال در زمینه ای عکاسی می کردم که از نظر اکثر مردم یک سبک زندگی عالی و پر زرق و برق رو با خودش داره ، البته همین طور هم هست به نقاط مختلف دنیا سفر می کنی از گروه های موسیقی و مدل ها عکس می گیری اما درون خودم کاملا ناراحت بودم.
یکی از نقاط عطف داستان برام جایی بود که از “کریستین برگ” بازیگر سینما در شهر دوبلین عکس می گرفتم یکی از بیشترین دستمزدها رو برای اون کار گرفتم و یک تیم کامل همراه خودم بردم.
اون شب وقتی به اتاق هتل رفتم ، زدم زیر گریه چون به شدت ناراضی بودم توضیح دادنش سخته ، اما متوجه شدم اون کار برای من ساخته نشده کار سطحی بود و احساس رضایت بهم نمی داد.
آیا درسته که این فکر وقتی به سرتون زد که قرار بود از یک شخصیت معروف با بالا تنه برهنه عکس بگیرید اما به جاش دوربین تان را از پنجره هتل انداختید بیرون؟
بله ، ولی داستانی که گفته شده از واقعیت پر آب و تاب تره. قرار بود از کسی عکس بگیرم نزدیک همون موقعی که از کریستین برگ عکس گرفتم و از کارم ناراضی بودم.
قرار بود برای یک مجله خیلی خوب عکس بگیرم
بین سردبیر مجله و کسی که قرار بود ازش عکس بگیرم سر اینکه آیا باید بالا تنه اش برهنه باشه و کفش های سکسی بپوشه یا نه!؟ اختلاف افتاد.
اونجا با خودم گفتم من برای این چیزا دنبال عکاسی نرفتم!
و قطعا دلم نمی خواد این کار رو بکنم داستانی که نقل میشه اینه که ما توی هتلی توی خیابون شارلت در مرکز لندن بودیم و من دوربینم رو انداختم رو تخت ، ولی تخت کنار پنجره بود و دوربین بعد از افتادن روی تخت از پنجره افتاد بیرون.
می خوام بدونم اصلا چطور به اونجا رسیدید؟ قاعدتا باید دلیل خوبی برای تصمیمتون مبنی بر رها کردن یک شغل پردرآمد و زندگی پر زرق و برق داشته باشید. خوب الان ممکنه بگید که اون شغل بهم احساس رضایت نمی داد اما گرفتن اون تصمیم و اینکه بگید همه اون کارها اشتباه بوده کار سختیه.
با نگاه به گذشته قطعا نمی گم اونا غلط بوده وقتی هجده ، نوزده سالم بود یک دوربین بهم دادند بعد شروع کردم به عکس گرفتن از دوستانی که گروه موسیقی داشتند.
بعد کم کم ازمن خواسته شد که به جاهای مختلف سفر کنم و از گروه های باحالی مثل اویسیز عکس بگیرم.
احتمالا بیشتر از خیلی از خود اونها سبک زندگی راک اندرول رو تجربه کردم.
یادمه کریسمس یکی از سال ها یکی از خاله هام گفت : من فکر میکردم تو دنبال عکاسی جدی هستی!! ولی الان داری این کارا رو می کنی واسه چی!!؟ من گفتم اگه راستش رو بخواین چون این طوری به بهترین پارتی ها میرم و کلی زن های زیبا میبینم. اون بهم گفت : نه جدی می پرسم. جواب دادم : من فقط نوزده سالمه ، در واقع غرق اون جریان شدم البته خیلی چیزا هم درباره عکاسی یاد گرفته بودم.
بعد به اون موقعی رسیدید که با خودتون گفتید باید مسیر زندگیمو تغییر بدم.
بله
البته بلافاصله سراغ عکاسی بشردوستانه که نهایتا حرفه تون شد نرفتید ، بعدش چند وقت مددکار شدید و مدتی مشغول اون کار بودید.
می دونید ، ببینید من از لندن رفتم ، سی سالم بود. با این که سن زیادی نیست احساس می کردم همه فرصت های استثنایی رو که به واسطه عکاسی می تونستم داشته باشم “هدر” دادم فکر می کردم شانسم رو هدر دادم بعدش به هستیل در جنوب کشور رفتم و کار خاصی نمی کردم. در موقعیت خیلی تاریکی بودم.
درست موقعی که تو این وضعیت بودم یک نفر بهم این شانس رو داد که به عنوان مددکار از پسرش که دچار بیماری “اوتیس” بود مراقبت کنم.
با این کار تونستم برای خودم یک هدف واقعی پیدا کنم احساس می کردم ماموریت دارم این کار رو انجام بدم و همه وقتم رو برای ٱن گذاشتم و واقعا فکر می کنم همین بود که زندگیم رو نجات داد.
اونجا بود که فهمیدم رسیدگی به یک نفر دیگه از هر چیز دیگه ای مهمتره.
بگذارید الان سراغ جهان عکاسی دیگه ای بریم که بهش وارد شدید یعنی کار کردن در کنار سازمانهایی که اقدامات بشردوستانه انجام می دادند و سفر به بعضی از جنگ زده ترین و محرومترین نقاط جهان برای روایت داستان جوامع و افرادی که در رنج هستند و در مقابل این درد و رنج مقاومت می کنند. بذارید یکی دو تا عکس دیگه ببینیم فکر می کنم به سفرتون به بنگلادش مربوط میشه. برام توضیح بدید که این عکس ها چه چیزی رو نشون میدن ، این عکس و بعدشم یه عکس دیگه. این عکس مردانی که فکر می کنم در منطقه خودشون درگیر اقدامات خشونت بار بودند فکر می کنم عکس بعدی پرتره بسیار تاثیرگذاری از یک زنه که هدف یک اسیدپاشی وحشتناکی قرار گرفته. با این سبک جدید عکاسی به دنبال چی بودید؟
جایلز دولی : ببینید از به قدم عقب تر شروع بکنیم ، وقتی مشغول مددکاری بودم با خانواده اون پسر سعی کردیم با دوربین من زندگیش رو ثبت کنیم به کمک اون تونستیم کمک و حمایت بیشتری جلب کنیم.
در اونجا بود که تونستم با عکس هام صدای یک نفر دیگر رو به گوش بقیه برسونم. وقتی به جاهایی مثل بنگلادش سفر کردم هدفم دقیقا همین بود.
میخواستم داستانهایی رو بگم که احساس می کردم به اندازه کافی بهشون توجه نمیشه ، با استفاده از دوربینم صدای اون مردم رو به گوش بقیه برسونم ، داستان هایی مثل این یکی خیلی خیلی سخت بود چون اینها زنها و مردهای آواره ای بودند که سعی داشتند زندگیشون رو از نو بسازند و عکس گرفتن از آنها کار فوق العاده سختی بود.
اما من می خواستم این کار رو به هر نحوی شده انجام بدم و آنها رو قویتر کنم.
شما گفتید که نمی خواهید آدمایی رو که روی آنها تمرکز کردید قربانی های معمولی به نظر بیان ، چون اونها قربانی شرایطی دهشتناک بودند و هستند.
دقیقا
و شما بارها درباره احساس همدلی و احترام با اون افراد صحبت کردید اما به عنوان غریبه ای که از جهان خارج ، آن هم شاید فقط برای چند دقیقه وارد زندگی اونها میشه ، عکسهاش رو میگیره و بعدش هم میره پی کارش ، آیا واقعا می تونید احترام این افراد را رعایت کنید؟
اولا اینکه من هرگز این کار رو نمی کنم هیچ وقت فقط برای چند دقیقه جایی نمیرم ولی حداقل یکی دو روز جایی نمونم عکس نمی گیرم اگه حداقل یک روز جایی نباشم هیچ وقت عکس نمی گیرم ولی ترجیح میدم چند هفته اونجا باشم چون برقراری احساس اعتماد خیلی مهمه ، من همیشه میگم یه عکس خوب گرفتنی نیست ، دادنیه. اعتماد در یک لحظه بین عکاس و موضوعش ایجاد میشه در اونجاست که اون فرد عکس رو به شما میده.
دارم به صحنه های فراوانی فکر می کنم که افرادی رو دیدم که درد و رنج زیادی رو متحمل میشن و با خودم فکر می کنم که واقعا امکان نداره یک عکاس تونسته باشه اون افراد رو به خوبی بشناسه! رابطه ای بینشون شکل گرفته باشه و واقعا همونطور که گفتید اون افراد عکس رو به عکاس داده باشند! چون این اتفاق همیشه که نمیفته!؟
همیشه اتفاق نمیفته ، من تو کارم معمولا توی بیمارستان ها مستقرم و حتی افراد بعد از اینکه مجروح میشن ، می بینمشون راجع به عکسها باهاشون صحبت میکنم تا ببینم از اونا راضی هستند یا نه؟
ولی عکاس ها مسئولیت خیلی سنگینی دارند مهمترین فرد نه سردبیرتون تو مرکز روزنامه تون است و نه خودتون بلکه فردی ست که دارید ازش عکس می گیرید مسئولیت خیلی سنگینی در قبال اون فرد دارید چون شاید این روزها این مسایل واسه خیلی از عکاس ها مطرح نباشه.
شما برای گرفتن عکس ها باید خیلی خیلی به سوژه تون نزدیک باشید خیلی وقتها در شرایطی بسیار دشوار ، فکر میکنم “فرانک کاپا” عکاس معروف امریکایی جنگ جهانی دوم بود گفته بود که اگر عکستان به اندازه کافی خوب نیست معنایش این است که به اندازه کافی به سوژه تون نزدیک نبودید.
ببینید این بحث همیشه وجود داره که آیا بهتره با کلی فاصله با لنز تله فوتو عکس بگیرید که معنایش این است که هیچ گونه ارتباطی با سوژه برقرار نمی کنید یا بهتر است به آن فرد نزدیک شوید.
حتی وقتی کسی مجروح شد و به بیمارستان آوردند من هیچ وقت همین طوری دوربینم را درنمیارم که از او عکس بگیرم همیشه دوربین را کنار دستم دارم و سعی میکنم نگاهش تو نگاهم بیفتد همیشه یک لحظه وجود دارد.
من یکی از معدود عکاس هایی هستم که لحظاتی پس از مجروح شدنش عکس گرفته شده است.
من واقعا درک می کنم بودن در آن جایگاه چه حسی دارد ، احساس خوشایندی نیست ، آن وضعیت چیزی نیست که دلتان بخواهد در معرض عموم قرار بگیرد.
بگذارید از یک عکاس دیگر که در حال حاضر فعال است یک نقل قول بیارم ، عکاسی به نام آدام فرگوسن که جوایز زیادی برده ، فکر می کنم جایزه ورد پرس داوان رو به خاطر یکی از عکسهایش گرفته است او به طور اتفاقی در صحنه یک بمب گذاری انتحاری در افغانستان حاضر بوده و از لحظات پس از انفجار عکس های فوق العاده ای گرفته. بعد از این که این جایزه جهانی را برد نکته جالبی را مطرح کرد ، او گفت از بردن جایزه ناراحت شدم چون داشتیم یک تراژدی بزرگ را که من ثبتش کرده بودم جشن می گرفتیم وقتی دوباره به آن صحنه فکر می کنم یادم میاد که میان امدادگرها ، پزشکها و بودم و بعضی وقتها عکس گرفتن در موقعی که این افراد مشغول انجام کارشان هستند به نحو زجرآوری دردناک است.
خیلی بد است ، واقعا کار وحشتناکی ست ، همه عکسهایی را که میگیرم و همه کارهایی که از من دیده شده همیشه از طرف یک موسسه خیریه یا سازمان غیردولتی بوده.
همیشه در کنار آنها کار می کنم هیچ وقت به عنوان عکاس خبری جایی نمیرم همیشه همراه موسسات خیریه می روم و سعی می کنم داستان آنها را روایت کنم.
آیا فکر می کنید در میان خیلی از عکاس های خبری نوعی بی اعتنایی رواج داره؟
بله کاملا خیلی وحشتناک است که بچه ای در حال زجر کشیدن را ببینید و دوربین را بردارید و از وی عکس بگیرید!
چند روز پیش داشتم به شوخی به کسی می گفتم این کار درست برعکس ، عکس گرفتن از یک مجلس عروسی ست. دقیقا در بدترین وضعیت ممکن افراد ، از آنها عکس میگیرید و اگر قدری حالتان از این کار بد نمی شود بهتر است این کار را رها کنید.
چون خود شما دچار عذاب وجدان شدید.
کاملا
شما گفتید خیلی وقت ها احساس می کنم مثل لاشخور هستم.
دقیقا. یادم است در سودان جنوبی از پسر بچه ای که کبد و بازویش تیر خورده بود عکس میگرفتم کاری از دکترها و پزشکان بدون مرز بر نمی آمد و یکی از پزشکان که آنجا بود باید سراغ مجروح های دیگری می ر فت و من با آن پسر تنها مانده بودم.
تصمیم گرفتم از او عکس بگیرم ولی بعد از اینکه دوتا فریم عکس گرفتم دوربینم را زمین گذاشتم و بقیه روز را کنارش نشستم.
آن شب از اینکه آن عکس ها را گرفته بودم حالم بد شد اما وقتی با دکتر سازمان حرف زدم او به من گفت که اهل استرالیاست و در جوانی با دیدن چند تا عکس تصمیم گرفته است این راه را در پیش بگیرد در نتیجه امیدوارم عکس گرفتن اثر کوچکی در این جهت داشته باشد ولی کار واقعا وحشتناک است.
از نظر جسمی الان چطور عکس میگیرید؟ چون شما دیگر نمی تونید از یکی از بازوهایتان استفاده کنید ، چطور عکس می گیرید؟
حالا یک کم عکس هایم تار می افتد. کار سختی است.
یکی از مشکلترین کارها حفظ تعادل است چون موقع گرفتن عکس آدم به هر حال کمی تعادلش را از دست میدهد اما داشتن پاهای مصنوعی باعث می شود به کنار متمایل بشوم و کار سخت می شود.
من همیشه عکاس تنبلی بودم و سعی می کردم تو یک نقطه بایستم و عکس بگیرم برای همین توانستم سبک جدیدی پیدا کنم که با آن بتوانم به کارم ادامه بدهم.
بگذارید یکی دو تا عکس از سفر دوباره تان به افغانستان ببینیم ، در این سفر با غیرنظامیانی که قربانی انفجارها شدند کارهای زیادی انجام دادید. این پسر یکی از پاهایش را از دست داده است ، فکر می کنم یک تصویر دیگری هم دارید از پسر دیگری که روی تخت عمل جراحی خوابیده است. آیا فکر می کنید نوع نگاه افراد به شما به عنوان یک عکاس تغییر کرده؟ چون می توانند ، ببینند که شما بدترین چیزها را تجربه کردید.
ببینید ، من هنوز هم موقع گرفتن این عکس ها ناراحتم قبلا هم گفتم احساس می کنم لاشخورم اما فرق و تفاوت آن این است که فکر می کنم حالا مردم می توانند ، ببینند که من هم اتفاق مشابهی را تجربه کردم و شاید برای روایت داستان آنها در موقعیت بهتری باشم.
فکر می کنم این مسئله یک مقدار اعتماد بین ما ایجاد میکند. عکس اولی که دیدیم پسر جوان هفت ساله ایه به اسم عطاا… او در راه مدرسه روی مین ضدنفر رفت و یک دست و یک پایش را از دست داد ، درست مثل همان اتفاقی که برای من افتاد وقتی موقع گرفتن این عکس به ان نگاه می کردم برای اتفاقی که برای من افتاده بیشتر از خودم ناراحت می شدم.
شما از ته دل برای افرادی که عکس میگیرید ناراحت می شوید آیا احساستتان در مورد داستانهایی که آنها را پوشش می دهید و نحوه نگاهتان به جهان و به خودتان هم تغییر کرده؟ منظورم این است که آیا به یک عکاس مبارز تبدیل شدید و مثلا بیشتر از قبل با جنگ مخالفید؟
من هیچ وقت عکاس جنگی نبودم همیشه با غیرنظامیانی که گرفتار درگیریهای نظامیان شده بودند سرکار داشتم. باید گفت که از همان اول ، عکاس ضد جنگ بودم.
مسئله اصلی برای من عکاسی نبود من به این جاها سفر کردم چون داستان های آن آدم ها را روایت کنم چون امیدوار بودم تاثیری هر چند کوچک داشته باشم.
آرزو می کردم کاش دکتر یا سیاستمدار باشم ولی ابزارم دوربین بود ،
شاید الان به خاطر آنچه اونچه به سر خودم آمده مردم بیشتر به داستان هایم توجه کنند. اگر این اتفاق بیفتد خیلی هم عالی است.
سخن آخر ، با یکی از قهرمانان شما در زمینه عکاسی دن مک کانه ، او سالها دست از کار کشید و می گفت هزاران عکس در مغز من ذخیره شده و احساس وحشتناکی دارم مثل این است که رئیس یک کشتارگاه باشم چون مرگ و تکه تکه شدن بدن انسانها را خوب می شناسم. شما قطعا بیشتر از او می توانستید چنین چیزی را بگویید. فکر می کنید تجربیاتتان تا چه حد بر مغزتان تاثیر منفی گذاشته است؟
فقط میتوانم بگویم من شاهد بعضی از بدترین چیزها بودم که بشر قادر است با همنوع خودش بکند. من بدترین بی رحمی ها را به چشم دیدم. من شاهد بعضی از بهترین صحنه ها هم بودم.
در بسیاری از این جاها قدرت آدم ها را می بینم در ماجرای خودم و اطرافیانم مثلا ، دکترها و پرستار های فوق العاده که کاری کردند که دوباره روی پاهایم بایستم و کار کنم ، این چیزی است که من می خواهم رویش تمرکز کنم.
و قصد باز ایستادن هم ندارید؟
به هیچ وجه ، من تازه شروع کردم.